جنگ جهانی

با سلام خدمت دوستان عزیزم! میخواستم این ترانه رو دیروز بذارم اما چون دیروز روز جهانی صلح بود و اسم شعر جنگ جهانی دست نگه داشتم تا امروز . . . این شعر رو به یکی از دوستان خوبم واگذار کردم و انشاء الله در آینده ای نه چندان دور لینک آهنگشو هم خواهم گذاشت

 

صورت درهم و برهم ، بغض و اشک و بیقراری

گریه های بی امون و لحظه های بی پناهی

 

اینگاری شکسته یک دل که برای 2 نفر بود

اینگاری نشسته یک غم که شریک 2 نفر بود

 

داد و بیداد و کشاکش توی گیر و دار دعوا

کی می خواد تواین قضیه بکنه حل معما

 

کشتی های غرق مرد و صورت نزار یک زن

قصه ی این جارو جنجال میپیجه تو کوی و برزن

 

نمی دونم از کجا شد بر ملا سر نهانی

دعوای اونا شروع شد مثل یک جنگ جهانی

 

اما کاش نیگا می کردن بجای غرور کاذب

به پسر بچه ای که نیس به غم و غصه ها راغب

 

اون پسر چرا فدا شه توی این جنگ جهانی

بمبای غرور و حسرت رو سرش تو نوجوانی

 

عاشقای پاک باشیم از برای نسل فردا

مهربون و هم زبون شیم برای ایران فردا

 

چتر امنیت بسازیم برای صلح جهانی

وضعیت دیگه سفیده دیگه نیس جنگ جهانی

دوستت دارم

در اين زمانه ي بي كسي

كه از زمين و زمان مي بارد دلواپسي

دوستت دارم عشق زميني ام

و ميخوانمت پيوسته بي خستگي

مشروطیت

زندگی در درس ما هم می برد محدودیت

عاقبت در درس ما افتاد هم مشروطیت

واحدی در زندگی رد کرده ایم ما بس گران

نام آن باشد همانا معرفت ، انسانیت 

لاف از آن مردان بی وجدان شنیدم پس دگر

حرفها باور نخواهم کرد از هر بی وجدانیت

عشق ما ار تا جنون برد و رها کرد و برفت

عاشقی ها شد دلیلی از بر آن محکومیت

دیوها جمع اند و خوبان کم اند و عاقل ها چه مست!

اندر این جمع پریشان نیستش روحانیت

درس ما از زندگی ایمان و قرآن بود و بس

عاقبت در درس ما افتاد هم مشروطیت

هلال ماه

ضمن تبریک عید سعید فطر این هدیه ی حقیرانه رو تقدیم عزیزان میکنم:


شکوفه بر لب آمد هلال ماه رویت شد

دوباره ماه رمضان رفت و وقت، وقت درس عبرت شد

 

صلاح آمد و تقدیر نوشته شد به لیله ی قدر

ستاره های تبسم میان خانه منبت شد

 

رخ نگار چه زیبا بود به وقت سحر

درست شبیه هلالی که از صفا مرمت شد

 

شکوفه های عرق ریخته ز پیشانی

سرای دل چه خالی از رنج  و محنت شد

 

دل رمیده ما که در به در هوای همنفس میبود

به دور روضه رضوان به شوی حور دعوت شد

 

گذشت ماه برکت و باقیست لطف او

به مردمان بگو ز تائبین بشارت شد

یاد تو

دارم تو را می نویسم بر کاغذ تکه پاره

با دلی غرق در خون با حنجری پاره پاره


کی توان از تو بنوشت ای عزیز دل و جان

کز دلم بر نیاید صحبت داغ تازه


گونه ام خیش از اشک، دیدگان چو دریا

کی توان از فراقت دور شد با ترانه


دیدمت باز هم من در فضایی مه آلود

در سیاهی میدرخشی، همچو ماه و ستاره


در دلم یادی از تو وز رخم موجی از اشک

می تراود دگر بار درد و آه و شراره


نام تو محشر جان ، یاد تو مرهم روح

پس کنون من به یادت ، میکنم روح تازه