برای...

ماندم برای تو

خواندم برای تو

مردم برای تو

ماندی برای غیر

خواندی برای غیر

سردی برای من...

مرد افسرده

یک مرد افسرده یک مرد درگیرم

همراه هر دردم؛هر روز می میرم

عاشق شدم اما تنهای دنیایم

بی عشق تو عشقم دلگیر و تنهایم

از خلقت آدم تا روز میلادم

همچون دم مرگم تا روز میلادم

دنیا برای من طرح جدیدی نیست

عمری گنه کردن حرق بعیدی نیست

در این غروب تلخ با تلخی  افزون

 انگار می فهمم عمری شدم افسون

افسون دنیا و افسون هر فانی

افسوس می فهمم من خود شدم بانی

این حسرت و این درد

این روز و سال سرد

 این حس پژمرده من عاشقی مرده

دلگیر و افسرده شادی ز سر برده

آه ای خدای من دردم مداوا کن

 در این غروب سرد عشقم هویدا کن

من تا ابد ماندم در حسرت دیدار

در منتهای راه نزدیک شو ای یار

شکوه عشق

غمی بلند مانده در زمان و ما هستیم

همان نشانه ماندن در این جهالت تام

 شکوه عشق دگر رفته است و ما دیگر

غریق مانده ایم در این سکوت تیام

شکوه عشق رفت زمانی که کودکان حسین

عطش عطش کنان نشسته بودند به کنج خیام

و ما باز همان جهالت تامیم

در انتظار نسیم عدالت تام

مرا جدا کنید ای شاکیان از رهبر

 از این گروه سست عناصر و این تخیل خام

اگر حسین آنزمانه تنها ماند

نمی شویم مست جام و نمی پذیریم جام

که با علی بیعت جاودانه ما بستیم

قسم به وتر به والفجر ٰ قسم به ماه سیام

شکوه عشق می رسد دوباره با مهدی

همان زمان که جهان می شود سر به سر ز لذت و کام